بوی باروت می اید
لاشخورها در پروازند
کودکان بی پناه در پی کمی هوای تازه دهان خود را برای آخرین بر باز می کنند
حاکمان خرفت بر صندلی های زرین خود با حسرت می نگرند
دلالان شکم گنده بازار با نیشخند خود گریه مادران داغدار را مسخره می کنند
هزاران خرفت دیگر در چند فرسنگی حاد ثه با چرتکه سود خود را محاسبه می کنند
خورشید طلو ع میکند
ابر سیاه در آسمان پیداست
همه می بیند و خدا را شکر می کنند که اینبار هم نوبت آنها نیست
اسباب بازی های خون ریزکودکان لجوج را وسوسه می کند
آواره های چا در نشین سرزمین غربت بر طبل انتقام می کوبند
ثروتمندان خیکی خوش خیال بر دکمه های شلیک مدام می کوبند
به پیش دود باروت شتک خون صدای غرش انفجار کفتاران منتظر
این منظر تکراری و کریه را من دوست ندارم
مجید دانمارک
لاشخورها در پروازند
کودکان بی پناه در پی کمی هوای تازه دهان خود را برای آخرین بر باز می کنند
حاکمان خرفت بر صندلی های زرین خود با حسرت می نگرند
دلالان شکم گنده بازار با نیشخند خود گریه مادران داغدار را مسخره می کنند
هزاران خرفت دیگر در چند فرسنگی حاد ثه با چرتکه سود خود را محاسبه می کنند
خورشید طلو ع میکند
ابر سیاه در آسمان پیداست
همه می بیند و خدا را شکر می کنند که اینبار هم نوبت آنها نیست
اسباب بازی های خون ریزکودکان لجوج را وسوسه می کند
آواره های چا در نشین سرزمین غربت بر طبل انتقام می کوبند
ثروتمندان خیکی خوش خیال بر دکمه های شلیک مدام می کوبند
به پیش دود باروت شتک خون صدای غرش انفجار کفتاران منتظر
این منظر تکراری و کریه را من دوست ندارم
مجید دانمارک