این صفِ تماشای اعدام نیست، صفِ مردمِ نیازمند در سفرهای استانیِ احمدی نژاد نیست، صفِ تقسیمِ یارانه هم نیست، صفِ غوغای قیمه است….من این دست ها را نمی فهمم….قبول ایراد از فهمِ من است اما «من از تصورِ بیهودگی این همه دست می ترسم»…یادم هست وقتی در وصفِ مردمی که برای نیازهای شان مجبور می شوند برای احمدی نژاد در سفرهای استانی نامه ببرند نوشته بودم ؛ راز دلفین های گرسنه را تنها ک
سی می داند که آنها را گرسنه نگاه می دارد متهم به توهین شدم اما اینجا فکر می کنم راز مردمی که عزتِ نفس شان را زیر سوال می برند را کسانی دانند که اجازه نقد به شیوه های سنتی این عزاداری ها را نمی دهند و فورا شما را در مقابل مردمِ معتقد و دین باور قرار می دهند. مردمی که اگر به آنها بگویی شما را نمی فهمم هم متهم به توهین می شوی اما آنها حتی تحملِ صفِ مردمی دیگر در مسیرِ روشنگری را ندارند و اگر به آنها فقط گفته شود که آن مردمِ دیگر به مقدسات شما توهین کرده اند، پا پس می کشند برای دفاع از حقوقِ هم میهمانِ خویش…این جا دیگر صحبت از گرسنگی و نیاز و فقر نیست، اینجا صحبت از فرهنگِ شهروندانی است در هر دو سوی شهر . جنوب و شمال * شهر و روستا…. شهروندانی که الزاما گرسنه نیستند ماشین های مدل بالای خود را در جای جای شهر پارک می کنند تا دستی به صف برسانند…راز این دستها را کسانی می دانند که ذره ای پرسشگری در باره ی فرهنگ و فلسفه ی این صف های طولانی قیمه و قمه را بر نمی تابند…
عکس از صفحه امیر هادی انواری
Ingen kommentarer:
Send en kommentar