سجاده فرش عنف و تجاوز
سیمین بهبهانی
سیمین بهبهانی
سجاده فرش عنف و
تجاوز، ای داعیان شرع خدا را!
بر قتلعام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را؟
الله اکبر است که هر شب، همراه جانِ آمده بر لب
آتشفشان به بال شیاطین، کردهست پاره پاره فضا را
از شرع غیر نام نماندهست، از عرف جز حرام نماندهست
بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه قلب ندا را
انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بیگناه که خوردند
شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را
سهرابها به خاک غنودند، آرام آنچنانکه نبودند
کو چارهساز نفرت و نفرین، تهمینههای سوگ و عزا را؟
زین پس کدام جامه بپوشند، بهر کدام خیر بکوشند
آنانکه عین فاجعه دیدند، فخر امام ارج عبا را
سجاده تار و پود گسستهست، دیوی بر آن به جبر نشستهست
گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را
بر قتلعام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را؟
الله اکبر است که هر شب، همراه جانِ آمده بر لب
آتشفشان به بال شیاطین، کردهست پاره پاره فضا را
از شرع غیر نام نماندهست، از عرف جز حرام نماندهست
بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه قلب ندا را
انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بیگناه که خوردند
شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را
سهرابها به خاک غنودند، آرام آنچنانکه نبودند
کو چارهساز نفرت و نفرین، تهمینههای سوگ و عزا را؟
زین پس کدام جامه بپوشند، بهر کدام خیر بکوشند
آنانکه عین فاجعه دیدند، فخر امام ارج عبا را
سجاده تار و پود گسستهست، دیوی بر آن به جبر نشستهست
گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قلم چرخید و فرمان را
گرفتند
ورق برگشت و ایران را گرفتند
به تیتر «شاه رفت
ِ» اطلاعات
توجه کرده کیهان را گرفتند
چپ و مذهب گره خوردند
و شیخان
شبانه جای شاهان را گرفتند
همه ازحجرهها بیرون خزیدند
به سرعت سقف و ایوان را گرفتند
گرفتند و گرفتن کارشان شد
هرآنچه خواستند آن را گرفتند
به هر انگیزه و با هر بهانه
مسلمان نامسلمان را گرفتند
به جرم بدحجابی، بد لباسی
زنان را نیز، مردان را گرفتند
سراغ سفره ها، نفتی نیامد
ولیکن در عوض نان راگرفتند
یکی نان خواست بردندش
به زندان
از آن بیچاره دندان را گرفتند
یکی آفتابه دزدی گشت افشاء
به دست آفتابه داشت آن را گرفتند
یکی خان بود از حیث چپاول
دوتا مستخدم خان را گرفتند
فلان ملا مخالف داشت بسیار
مخالفهای ایشان را گرفتند
بده مژده به دزدان خزانه
که شاکیهای آنان را گرفتند
چو شد در آستان قدس دزدی
گداهای خراسان را گرفتند
به جرم اختلاس شرکت نفت
برادرهای دربان را گرفتند
نمیخواهند چون خر را بگیرند
محبت کرده پالان را گرفتند
غذا را آشپز چون شور میکرد
سر سفره نمکدان را گرفتند
چو آمد سقف مهمانخانه پائین
به حکم شرع مهمان را گرفتند
به قم از روی توضیحالمسائل
همه اغلاط قرآن را گرفتند
به جرم ارتداد از دین
اسلام
دوباره شیخ صنعان را گرفتند
به این گله دوتا گرگ خودی زد
خدائی شد که چوپان را گرفتند
به ما درد و مرض دادند بسیار
دلیلش اینکه درمان راگرفتند
مقام رهبری هم شعر میگفت
ز دستش بند تنبان را گرفتند
همه اینها جهنم، این خلایق
ز مردم دین و
ایمان را گرفتند
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چه وجود بُلعجبی هستم
به کلام فتح نیازم
کو؟
که لب از مکالمه بر بستم:
چو نهیبِ فاجعه بشنفتم،
به گروهِ فاتحه پیوستم.
دلِ تخته پاره ندادندم
که چو بشکنَد، به فغان آید _
چه وجودِ بلعجبی هستم
که «تَرَق» نکَردم و بشکستم!
به جگر فشردنِ دندانم
به صلاح بود و چنین کردم
چه کنم؟ هلاکِ جگر بندان
به دهان گُرگ نیارستم.
به زبانِ بسته حکایت را
به قلم سپردم و خون خوردم
ز نفوس روی نهان کردم
به سرا نشستم و در بستم.
شب و بیمِ موج و تبی، تابی
دَوَران هایلِ گردابی
همه خوانده بودم و ماندن را
همه آزمودم و دانستم.
به سرا نشستم و در بستم
دِل من ز سینه چو گنجشکی
به شتاب و شِکوه برون آمد
بِنِشست غم زده بر دستم
که «درین خموشی ی مرگ آیین
ز کلام فتح نشانت کو؟
چو ز هست و نیست بپُرسندت،
نفسی بکش که بلی، هستم!»
دل من! مباش چنین غمگین
که به هست و نیست نیاندیشم:
همه آنچه خواستم از یزدان
به ثبات و صبر توانستم.
دلَکَم! مکوش به آزارم
که نه ناتوان و نه نومیدم
به ادای حق چو گشودم لب،
به فنای ظلم کمر بستم...
10 مهر 1388
که لب از مکالمه بر بستم:
چو نهیبِ فاجعه بشنفتم،
به گروهِ فاتحه پیوستم.
دلِ تخته پاره ندادندم
که چو بشکنَد، به فغان آید _
چه وجودِ بلعجبی هستم
که «تَرَق» نکَردم و بشکستم!
به جگر فشردنِ دندانم
به صلاح بود و چنین کردم
چه کنم؟ هلاکِ جگر بندان
به دهان گُرگ نیارستم.
به زبانِ بسته حکایت را
به قلم سپردم و خون خوردم
ز نفوس روی نهان کردم
به سرا نشستم و در بستم.
شب و بیمِ موج و تبی، تابی
دَوَران هایلِ گردابی
همه خوانده بودم و ماندن را
همه آزمودم و دانستم.
به سرا نشستم و در بستم
دِل من ز سینه چو گنجشکی
به شتاب و شِکوه برون آمد
بِنِشست غم زده بر دستم
که «درین خموشی ی مرگ آیین
ز کلام فتح نشانت کو؟
چو ز هست و نیست بپُرسندت،
نفسی بکش که بلی، هستم!»
دل من! مباش چنین غمگین
که به هست و نیست نیاندیشم:
همه آنچه خواستم از یزدان
به ثبات و صبر توانستم.
دلَکَم! مکوش به آزارم
که نه ناتوان و نه نومیدم
به ادای حق چو گشودم لب،
به فنای ظلم کمر بستم...
10 مهر 1388
Ingen kommentarer:
Send en kommentar