براساس سروده هاى پیروز پارسى، حکیم فردوسى، سیاوش فرزند کاووس شاه در هفت سالگى مادر را از دست مى دهد. پادشاه همسر دیگر را برمى گزیند، سودابه که زنى زیبا و هوسباز بود عاشق سیاوش مى شود:
یکى روز کاووس کى با پسر | نشسته که سودابه آمد ز در |
زنـاگـاه روى سیاوش بدید | پراندیشه گشت و دلش بردمید |
زعشق رخ او قرارش نماند | همه مهر اندر دل آتش نشاند |
سودابه در اندیشه بود تا به گونه اى سیاوش را به کاخ خویش بکشاند، دختر زیبا و جوان خود را بهانه حضور سیاوش کرده و او را فرا خواند:
که باید که رنجه کنى پاى خویش | نمائى مرا سرو بالاى خویش |
بیاراسته خویش چون نوبهار | بگردش هم از ماهرویان هزار |
آنگاه که سودابه سیاوش را در کاخ خویش یافت به او گفت:
هر آنکس که از دور بیند ترا | شود بیهش و برگزیند ترا |
زمن هر چه خواهى، همه کام تو | بر آرم ، نپیچم سر از دام تو |
من اینک به پیش تو افتاده ام | تن و جان شیرین ترا داده ام |
سودابه پس از این که از مهر و عشق خود به سیاوش مى گوید و همزمان به او نزدیک مى شود. ناگاه او را در آغوش کشیده و مى بوسد
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد | همانا که از شرم ناورد یاد |
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم | بیاراست مژگان به خوناب گرم |
چنین گفت با دل که از کار دیو | مرا دور داراد کیوان خدیو |
نه من با پدر بى وفائى کنم | نه با اهرمن آشنائى کنم |
سیاوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت:
سر بانوانى و هم مهترى | من ایدون گمانم که تو مادرى |
سیاوش خشمناک از جاى برخاسته و عزم خروج از کاخ سودابه را کرد. سودابه که از برملا شدن واقعه بیم داشت داد و فریاد کرد و درست بسان افسانه
یوسف و زلیخا دامن پاره کرده و گناه را به سیاوش متوجه کرد … بارى سیاوش به سودابه مى گوید که پدر را آگاه خواهد کرد:
از آن تخت برخاست با خشم و جنگ | بدو اندر آویخت سودابه چنگ |
بدو گفت من راز دل پیش تو | بگفتم نهانى بد اندیش تو |
مرا خیره خواهى که رسوا کنى؟ | به پیش خردمند رعنا کنى؟ |
بزد دست و جامه بدرید پاک | به ناخن دو رخ را همى کرد چاک |
برآمد خروش از شبستان اوى | فغانش زایوان برآمد بکوى |
در پى جار و جنجال سودابه، کیکاووس پادشاه ایران از جریان آگاه شده و از سیاوش توضیح خواست سیاوش به پدر گفت که پاکدامن است و براى اثبات آن آماده است تا از تونل و راهرو آتش عبور کند. سیاوش گفت اگر من گناهکار باشم در آتش خواهم سوخت و اگر پاکدامن باشم از آتش عبور خواهم کرد
سیاوش بیامد به پیش پدر | یکى خود و زرین نهاده به سر |
سیاوش بدو گفت انده مدار | کزین سان بود گردش روزگار |
سیاوش سپه را بدا نسان بتاخت | تو گفتى که اسبش بر آتش بساخت |
زآتش برون آمد آزاد مرد | لبان پر ز خنده برخ همچو ورد |
چو بخشایش پاک یزدان بود | دم آتش و باد یکسان بود |
سواران لشکر برانگیختند | همه دشت پیشش درم ریختند |
سیاوش به تندرستى و چاپکى و چالاکى به همراه اسب سیاهش از آتش عبور کرد و تندرست بیرون آمد.
یکى شادمانى شد اندر جهان | میان کهان و میان مهان |
سیاوش به پیش جهاندار پاک | بیامد بمالید رخ را به خاک |
که از نفت آن کوه آتش پَِـرَست | همه کامه دشمنان کرد پست |
بدو گفت شاه، اى دلیر جهان | که پاکیزه تخمى و روشن روان |
چنانى که از مادر پارسا | بزاید شود بر جهان پادشا |
سیاوخش را تنگ در برگرفت | زکردار بد پوزش اندر گرفت |
مى آورد و رامشگران را بخواند | همه کام ها با سیاوش براند |
سه روز اندر آن سور مى در کشید | نبد بر در گنج بند و کلید! |
این اتفاق و آزمایش عبور از آتش در بهرام شید (سه شنبه) آخر سال روى داده بود و از چهارشنبه تا ناهید شید (جمعه یا آدینه) جشن ملى اعلام شد و در سراسر کشور پهناور ایران به فرمان کیکاووس سورچرانى و شادمانى برقرار شد و از آن پس به یاد عبور سرفرازانه سیاوش از آتش همواره ایرانیان واپسین شبانه بهرام شید (سه شنبه شب) را به یاد سیاوش و پاکى او با پریدن از روى آتش جشن مى گیرند.
Ingen kommentarer:
Send en kommentar