fredag den 16. marts 2012

پا تو کفش بزرگان :طنز جمعه



"پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت "**اما من خوب فروختم ،یک ۳با ۱۲ تا صفر

"آن روز که توسن فلک زین کردند "**یادشون رفت افسار بزنند .

"خیام اگر ز باده مستی خوش باش "**چون نمی‌فهمی تو کشورت چه خبره .

"این قافله عمر عجب میگذرد "**طرف ترمز این را هم بریده .

"یزدان چو گًل وجودما می‌‌آرست "**یک مقدار خرده شیشه هم قاطیش کرد

کس نیاید به خانه درویش"**مگر برای دستگیریش .

اگر صد سال گبر آتش فروزد "**نمی‌تونه به اندازه این چند ساله خراب کنه .

"همه قبیله من عالمان دین بودند"**حساب بانکی‌ و ماشینم را ببین تا باور کنی‌.

یاران چو به اتفاق دیدار کنید "**تهمت زدن و پا پوش دوختن یادتون نره .

"عاقبت گرگ زاده گرگ شود "**گر چه در نارمک بزرگ شود .

سحرم دولت بیدار به بالین آمد "**گفت پاستور و بهارستان آتیش گرفته .

"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند "**گفتند هاله نور خاموش شده .

"آمد سحر این ندا ز میخانه ما"**زود فرار کنین چماق به دست‌ها اومدن .

"گر بّر فلکم دست بودی چون یزدان "**دست همه دزد‌ها را رو می‌کردم
.دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد
زيرا با وجود اينکه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى
دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين
از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک
گفت:
اونوقت شما ازش بپرسيد.
************ ********* ********* ********* **
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى
مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از
موهايم سفيد مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!

************ ********* ********* ******
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه
بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به
اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده،
الان وکيله.
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
************ *********
********* *********
********
بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود
که روى آن نوشته
بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر
چند تا مى‌خواهيد
برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست


"دعوی چه کنی‌ دأعیه داران همه رفتند "**از بنی صدر و قطب زاده بگیر تا این دونه درشت‌های آخری

Ingen kommentarer: