mandag den 12. august 2013

قصه همه چیزش راست است. اونجای آدم دروغگو

ببین آیت الله چی هست که شیر هم از او وحشت می کند! ف. م. سخن

توسط
 
توضیح مهم: این قصه همه چیزش راست است. اونجای آدم دروغگو!
خبرگزاری فارس: "آیت‌الله سید جمال‌الدین گلپایگانی وقتی نیمه شب با شاگردانشان از نجف به سمت کربلا می‌رفتند، شاگردان از دور دیدند که یک حیوانی جلوی ایشان آمده بود و ایشان سوار آن شدند. کمی جلوتر که رفتند، متوجه شدند یک شیر است!"
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. مزخرف گفتم! غیر از خدا٬ یکی بود٬ که اسم اش آیت الله بود. چون خیلی بزرگ بود به او می گفتند آیت الله العظمی.
یک روز این آیت الله٬ با شاگردان اش٬ در وسط بیابان های کربلا قدم می زد. یک روز که نبود؛ نیمه شب بود. ممکن است بپرسید آیت الله با شاگردان اش نصف شب وسط بیابان های کربلا چه کار می کرد؟! من چه می دانم چه کار می کرد! آمدی قصه بشنوی یا کرم بریزی و مرا مچل کنی؟! اگه یه بار دیگه سوال کنی قصه بی قصه!
باری. همین جور که این جمعیت داشتند وسط بیابان قدم می زدند٬ ناگهان دیدند یک چیزی دارد به آن ها نزدیک می شود. گفتند نکند روح شهدای کربلاست که آن وقت شب در مقابل چشمان شان ظاهر شده است. دیدند نه! روح نیست! یک جانور است! چشم هایشان را مالیدند (چون آن زمان ها عینک زدن حرام بود و آیت الله ها عینک نمی زدند) باری چشم هایشان را مالیدند دیدند یک شیر است به چه گندگی!
شاگردان آیت الله وحشت کردند و چند قدم عقب رفتند. آیت الله اما٬ لبخندی کم رنگ بر لبانش نقش بست. از آن لبخند ها که آدم های مردم آزار و زرنگ بعضی وقت ها روی لب شان دیده می شود.
شیر به آیت الله نزدیک شد. همین که چشم اش به عبا و عمامه ی آیت الله افتاد٬ مقداری زیادی از پشم یال و کوپال اش ریخت. می خواست برگردد و فرار کند٬ ولی در آن بیابان درندشت کجا می توانست در برود؟ کار از کار گذشته بود و شیر بیچاره گیر آیت الله افتاده بود...
شیر زیر لب گفت یا سیدالشهدا! خودت به دادم برس! و بعد به صدای بلند گفت سلام قربان. خیلی خوش آمدید. قدم رنجه فرمودید.
آیت الله لبخندش کمی پر رنگ تر شد. نگاهی به شیره انداخت و از موضع بالا گفت٬ چیه؟! ترسیدی؟!
شیر بدون معطلی گفت بله! نه تنها ترسیدم بلکه پاپیون هم کردم!
آیت الله قاه قاه زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند. گفت چرا؟!
شیر بدبخت گفت٬ دیدم که امثال شماها چی به سر مملکت شیران که یک زمانی ایران نام داشت آوردید. دیدم که چگونه شیر وسط پرچم را به اشاره ای حذف کردید و جای آن خرچنگ گذاشتید. نترسم چه کنم؟
آیت الله دستی به یال و کوپال شیر کشید و گفت آفرین! به تو می گویند شیر چیز فهم! بدون معطلی رفتی سر اصل مطلب و حساب کار هم خوب دستته.
شیر گفت اگر امری ندارید مرخص شم! اِ ببخشید! پاک مهمان نوازی یادم رفته! اجازه بدید من شما را تا نجف روی کولم ببرم! تو رو خدا نگید نه! این یک افتخار بزرگه که لمبر مبارک تون را روی پشت ام لمس کنم!
آیت الله هم که نعلین٬ نوک پایش را زده بود از خدا خواسته پرید روی شیر. شاگردان آیت الله که از مکالمه ی آیت الله و شیر شگفت زده شده بودند شگفت زده تر شدند! فریاد یا الله! یا مولا! الله اکبر! از هر سو بلند شد. آیت الله سوار بر شیر٬ شاگردان به دنبال او٬ روانه ی نجف اشرف شدند.
قصه ی ما به سر رسید٬ شیر بدبخت هنوز به خونه اش نرسیده است!

Ingen kommentarer: