fredag den 27. januar 2012

نامه محتشمی پور به تاجزاده: مگر بهمن، ماه رهایی نبود



به روز شده در: 01/27/2012 - 12:14
فخرالسادات محتشمی پور، فعال جنبش سبز، در نامه ای به همسر دربندش سید مصطفی تاجزاده، سالگرد پیوندشان را درحالیکه همسرش همچنان "دربند ستم" است، تبریک گفته و دلنوشته ای کوتاه دارد در خصوص آنچه گذشت و آنچه پیشِ روست.
 متن کامل نامه به شرح زیر است:
سلام آرام جان
یک بهمن دیگر فرارسید و تو هنوز دربند ستمی. اما مگر بهمن، ماه رهایی نبود برای ما فرزندان انقلاب؟!
بهمن که می رسد، دل بی قرار، و مرا تمنای دیگر است! با بوی سوسن و یاسمن انگار حال دیگر است!
این بهمن عجیب هم به سرایم صلا دهد، یارا چه سان به سلامش دهم سلام، چو دل در آتش است؟!
سالی گذشت و فسانه گشت همه رنج و داغ ها، بهمن چو می رسد انگار سال دیگر است!
درست سی و یک سال پیش بود. یادت هست؟ می دانم که یادت هست. روزی که جماران برایمان رویایی شد و ماند با کوچه های تنگ و پرپیچ و خمش که در هر خم آن خُم خانه ای مستور مانده بود از بهر عشاق رهگذر!
دیروز را که نوشتیم پارینه سال ها دور می نمود و امروز را که می نگاریم انگار سال گذشته مان را بسیار گرد غربت و دوری نشسته است!یادش به خیر مباد سالگرد سی امین که مقارن شد با هجوم شبانه اجانب به خانه مان در غیبت مرد خانه که به بندستم مبتلا بود و مادری به سفر. بهتی که در نگاه جوان دختمان نشست در پی آن هجوم، زود با کمین شبانه و حمله ناجوانمردانه در میان خیابان شهر شکست. آری سزای وفای ما زندان و انفرادی و شکنجه است در غایت هوس برای هوسبازان قدرتمدار و بازیگر و بازی ساز و بازی پرداز.
و مقدس است عدد هفت در آئین ما. با یاد خلقت هفت آسمان و زمین در هفت روز پیاپی. و هفته ها از پی هم آمدند و رفتند و ماه ها و سال ها. و سال های اشتراک زندگی ما به یک سال علاوۀ سی رسید و ثبت شد همراهی و دوام سفر دو یار هم دل و هم زبان بر جریده ایام.
ای یار دل ستان!
هرسال که می گذرد، فصلی جدید از تازه های روح بلند تو آشکار می شود بر من که همراه تو در نشیب و فرازهای این راه بوده ام. حالا که اسارتت در پشت میله های سرد و سخت ستم، سه سالگی را کمتر از پنج ماه دیگر تجربه خواهد کرد، من روزهای باقی مانده را شماره نمی کنم از حبس کینه توزانه ات، بلکه روزهای سپری شده را یکان یکان دوره می کنم در عالم خیال. آن روزهای خیس بارانی را که هر شبش کابوس صبحی بی تو را به دنبال داشت. آری هر فصلِ تازگیِ روحِ سترگِ تو، افتخار زندگی من است و انتخاب نیک من.
نامت که برگزیده بود، نشان افتخار را برایم به ارمغان آورد ای مرد روزهای پر قصه وشب های پرمَقال!
رنگین کمان آرزوهای دراز من!
این فصل نیز بگذرد! اما نشان مهر و وفای ما بر نخله های خطه اروند و تخته سنگ های ساحل خزر، پرداخته خواهد شد. من با درفش کاویانی و بیرق سپید سلام هر صبح و شام در وادی تشنگان سلامت دردانه های بی مثال، یعنی همان اوین خوشبخت، گشت و گذار می کنم.شاید دوباره دری گشاده گردد و هوای تو در نفس باد صبا پیچیده مشام را آکنده از عطر یاس گرداند.
بهمن پارسال ما با نکبت هجوم آلوده گشت ای یار نازنین امسال را که فصل نوین عاشقی ما با ربیع معطر به عطر نبوت پیوند خورده است، باشد که نیک فالی و نیک رایی به ارمغان آرد.
تنهایی دوباره ات که با آزادی سومین هم نشین شب و روز اسارتت نقشی جدید یافته است تبریک گفته و در آرزوی رهایی خودت که سنگ زیرین آسیابی و سنگ صبور دردهای مجاوران کوی خویش به انتظار می مانم.
سی و یک سال تمام شد و دریغ که سال های پسین آن رنج بی توئی قامت استواری مرا چون سوهان به سختی سائیده است! این رنج ها که صعوبت آن دردآزمایی ما مبتلایان بی دل است، ارمغان کدام اهریمن است؟ من در پس واژه های غریب تنها به نای نفس مسیحایی تو گوش می سپارم و سایه های لرزان آقازادگی را با دست پس می زنم تا از ورای ناجوانمردی های کینه توزانه و حقد و حسد نورسیدگان باز هم وجاهت و عزت و صلابت تو را تماشا کنم که از هر تابلوی هنرمندانه ای چشم نوازتر است. بگذار پرونده هایی که برای ما می سازند روز به روز قطورتر شود تو از حقیقت بگو و من از عاشقی می سرایم. بگذار ترانه های جانبخش ما امروز خودمان و فردا فرزندانمان را نوید رهایی دهد. رسایی صدایت را هیچ قدرتی، توان انداختن خشی نیست و قامت مردانه ات را هیچ باد و توفانی قدرت خم کردن نخواهد بود. ایستاده بمان ای کوه طور من. بگذار آتش عشق ما از همان کوهپایه شمالغرب تا میانه پایتخت شعله کشد و سوزدل زمستان ستم را بسوزاند و خاکستر کند. فردا که خورشید از ستیغ کوه سربرآورد لبخند طلایی اش همه برف ها را آب خواهد کرد و آدم برفی های فصل زمستان غزل خداحافظی خواهند خواند در برابر مردان مرد این دیار.
ای یار روزه دار!
بگذار اهریمنی دلان در خیال خام خویش پرده فصل را بر قامت وصل ما آویزان کنند. این شعله های عاشقی را که در تب هجران ما، خود را به نگاه های مردد مبهوتشان تحمیل می کنند، چه خواهند کرد؟ زندان را به رخ ما می کشند؟ آه که بهانه وصل ما هرچیز که باشد شکوهمند و رویایی است. با زندان بان بگو دروازه های آهنین را بگشاید می خواهم ورود عاشقانه به سرای تو را جشنی به وسعت یک سال به علاوۀ سی هم دلی و همراهی و هم سرایی برپا کنم. زندان بان را بگو ریسه های رنگین را بر سر در زندان بیاویزد، در آستانه بهمن سرد سال 90 ما وصل خود را دوباره به سرور می نشینیم. من و تو دور از چشم اغیار در سلول های زندانی که باید خراب می شد و نشد و ماند برای روز مبادای فرقه مصباحیه تا پایدار بماند نماد ستم در این گوشه شمالقرب در امتداد تفکر سعید امامی ها. من چه می گویم؟ در آستانه نشاط عید وصلمان! انگار نیک سرایی فراموشمان شده در چندش و پلیدی ذبح واژه های نیک در مسلخ خدایگان قدرت و ثروت. آه در هفتمین تولد خورشید بهمنی، بار دگر پیوند ما جاودانه می شود. یاران در بند را بگو نقل و نبات نثار کنند. ما یک سال و سی از عمر زندگی مشترکمان خواهد گذشت و سالی دگر و بهاری دگر هرجا که باشیم این سوی میله ها یا آن سو، در یک ربیع خوش الحانِ دیگر بشارت این جشن باشکوه ماست.
ای یار بی مثال!
با آزادی سومین هم نشین خلوت زندانت، تنهایی دوباره مبارک بادت. حالا دفترچه خاطرات تو باز سپید می شود. انبان خاطرات نیک و بدت از روزهای رفته را بگشای و سطر سطر بر صفحه های سپید آن بنشان. بگذار گذر ایام دیگر به دستبرد گنجینۀ داشته های تو دستبرد نتواند زد.
حالا با همه عروسک های اهدایی هم بندی رها شده از بند، یک خانواده خوشبخت را تصویر کن. من و بچه ها را از خانه دلت بیرون بکش بگذار واقعی شویم در آن بند لعنتی که تخت هایش را با خساست تمام خالی گذاشته اند. من این عروسک بلند قامتم آری با گیسوان حنایی بافته شبیه گیسوی مادربزرگ و علی و عارفه، آن دیگری عروسک یک روح در یک بدن با دو روی و آن یکی فاطمه دردانه ات. عروسک گردانی اگر بلد شوی همه روزهای زندگی در کنار تنهایی تو تصویر می شود. من نیز روزهای زیادی را در شکنجه گاه انفرادی خود با عروسک هایی که از پوست پرتقال ساخته بودم، راز دل می گفتم. و گاهی دلم برای خانواده پرتقالی ام تنگ می شود که مونس همه لحظات تنهایی ام بودند.
محرم رازهای مگوی من!
با من بگو تا کی این قصه های تلخ خود را به ما تحمیل خواهند کرد؟ بگو من باید چند بهمن گَس و نحس تنهایی را ورق بزنم تا به تو برسم؟ مبادا فاصله های ما با فرارسیدن بهمن ماه هم به پایان نرسد. اما بی درنگ این بهمن که تمام شود من یک قدم به تو نزدیک تر خواهم شد. خوب می دانی و خوب می دانم. به امید وصل تو بهمن را به اسفند پیوند می زنم ای شمع شب های تار تنهایی من

Ingen kommentarer: